• وبلاگ : بـــآشــگــاه پَــــرواز ..
  • يادداشت : شعبه2افتتاح شد!
  • نظرات : 20 خصوصي ، 264 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3   4   5    >>    >
     
    فک نکنم کسي ديگه اينجا بياد.هر کي اومد يه ندا بده.صفحه دوم رو ميگم ها.
    + طناز 
    خانومي بسه؟
    پاسخ

    هه!خوبه؟!
    + طناز 
    در قطار مرد جواني از همسفر سالمندش پرسيد: ساعت چند است؟
    - از نگهبان بپرس
    - مي بخشيد من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم و...
    -ببين جوان... اگر مودبانه جواب بدهم، سر صحبت را باز مي کني، از من مي پرس به کدام
    شهر مي روم و خانه ام کجاست و چه کاره ام... وقتي بگويم چه کاره ام... خواهي گفت که
    هرگز محل زندگي مرا نديده اي و من از روي ادب تو را به خانه ام دعوت مي کنم در خانه
    ام دخترم را مي بيني و عاشق او مي شوي و از او خواستگاري مي کني... بگذار از همين
    حالا آب پاکي روي دستت بريزم وبگويم: من نمي گذارم دخترم با مردي ازدواج کند که از
    مال دنيا يک ساعت هم ندارد!
    + طناز 
    فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يک آسايشگاه روانى بودند. يکروز همينطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.
    هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون کشيد.
    وقتى دکتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت که او را از آسايشگاه مرخص کند.
    هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يک خبر خوب و يک خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است که مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يک بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم که اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست.
    و اما خبر بد
    اين که بيمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين که از استخر بيرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شديم او مرده بود.
    هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش کردم تا خشک بشه...
    .....................
    حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
    + طناز 
    صبحي مادري براي بيدار کردن پسرش رفت.
    مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
    پسر: اما چرا مامان؟ من نمي خوام برم مدرسه.
    مادر: دو دليل به من بگو که نمي خواي بري مدرسه.
    پسر: يک که همه بچه ها از من بدشون مي ياد. دو همه معلم ها از من بدشون مي ياد.
    مادر: اُه خداي من! اين که دليل نمي شه. زود باش تو بايد بري به مدرسه.
    پسر: مامان دو دليل برام بيار که من بايد برم مدرسه؟
    + طناز 

    داستان مادر شوهر

    دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند.
    عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
    داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت که هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصيه کرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسي به او شک نکند.
    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.
    هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که يک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دکتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد که بميرد، خواهش مي کنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج کند.
    داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.

    + طناز 
    اگر دور کسي بسيار گردي
    اگر چه بس عزيزي خوار گردي . . .
    + طناز 

    شماره ناشناس

    ناشناس : سلام خوشگله ، دوست پسر داري ؟
    - بله ، شما ؟
    - من داداشتم ، صبر کن بيام خونه به حسابت ميرسم .

    شماره ناشناس بعدي :
    - دوست پسر داري ؟
    - نه نه اصلا
    - من دوست پسرتم ......واقعا که ...
    - عزيزم به خدا فکر کردم که تو داداشمي !!!
    - خوب داداشتم ديگه ،صبر کن خونه برسم من ميدونم و تو ....

    + نازي 

    اعتماد به نفس بعضيا رو اگه خر داشت الان سلطان جنگل بود

    والا....

    پاسخ

    ههههههههههههه
    + نازي 

    يني بعضي وقتا ميخام با مشت بزنم پاي چپش اونيکه دوساعت باهاش حرف ميزني مشورت ميکني اخرشم ميگه :چي بگم والا هرطور راحتي

    وايييييييييييي

    پاسخ

    دقيييييييييييييييييييييييييييقا...
    + نازي 

    اي همه کساني که پشت سرم حرف ميزنيد عاشقتونم که اينقد درگير منيد.....
    + نازي 

    ناسلامتي حديث داريم :به فرزندانتان شيرجه وتيراندازي يياموزيد

    همه مدال هاي شنا وتيراندازي به کفار رسيد که.........

    پاسخ

    هه!آره ها...!
       1   2   3   4   5    >>    >