يادت هست مادر؟اسم قاشق راگذاشتي قطار،هواپيما،کشتي؛تا يک لقمه بيشتر بخورم يادت هست؟شدي خلبان،ملوان،لوکوموتيوران ميگفتي بخور تا بزرگ بشي آقا شيره بشي...خانوم طلا بشي و من عادت کردم که هرچيزي رابدون اينکه دوست داشته باشم قورت بدهم حتي بغض هاي نترکيده ام..!
زماني که از مادرم متولد شدم صدايي در گوشم طنين انداختو گفت تا آخر عمر با تو هستم از او پرسيدم کيستي ؟جواب داد : غم هستم آن لحظه فکر کردم که غم عروسکي است که من با آن سرگرم مي شوم .ولي اکنون فهميدم که من عروسکي هستم بازيچه دست غم