ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ طناز 
فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود؛ روي نيمکتي چوبي؛ روبه روي يک آب نماي سنگي.
پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه
- مطمئني؟
- نه
- چرا گريه مي کني؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نيستم
- قبلا اينو به تو گفتن؟
- نه
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم
- راست مي گي؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کيفش را باز کرد؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!