ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ نيكو 

تصدق خودش که رف با اطوار

اومد بيرون تا که بره به بازار

***

پشت سرش آبجي فرز و شيطون

اومد بيرون، با سرعت فراوون

جوجه‌ي ناقلاي ورپريده

که مثل اون دنيا ديگه نديده

هرجا مي‌رف، دنبال اون مي‌افتاد

بلا که بود، دم به تله نمي‌داد

ليسانس جرزني و جيغ جيغو بود

حسود و وزه بود و جيک جيکو بود

***

مرغه اومد رسيد ميون ميدون

از اون طرف خروسي شاد و خندون

با ديدنش پرهاشو زود به هم زد

اومد کنار مرغه هي قدم زد

از اون نگاها که مي‌گن: " بهاره

دنيا ديگه مثل تو رو نداره "

به مرغه انداخت و پرش را وا کرد

يهو يه گربه اونجا پابه پا کرد

تا رگ غيرت خروسه باد شد

دقت و سرعتش يهو زياد شد

"خداداد عزيزي " يادش اومد

تو چشماي گربهه دو تّا نوک زد

ادامش کامنت بعدي