تصدق خودش که رف با اطوار
اومد بيرون تا که بره به بازار
***
پشت سرش آبجي فرز و شيطون
اومد بيرون، با سرعت فراوون
جوجهي ناقلاي ورپريده
که مثل اون دنيا ديگه نديده
هرجا ميرف، دنبال اون ميافتاد
بلا که بود، دم به تله نميداد
ليسانس جرزني و جيغ جيغو بود
حسود و وزه بود و جيک جيکو بود
***
مرغه اومد رسيد ميون ميدون
از اون طرف خروسي شاد و خندون
با ديدنش پرهاشو زود به هم زد
اومد کنار مرغه هي قدم زد
از اون نگاها که ميگن: " بهاره
دنيا ديگه مثل تو رو نداره "
به مرغه انداخت و پرش را وا کرد
يهو يه گربه اونجا پابه پا کرد
تا رگ غيرت خروسه باد شد
دقت و سرعتش يهو زياد شد
"خداداد عزيزي " يادش اومد
تو چشماي گربهه دو تّا نوک زد
ادامش کامنت بعدي