وبلاگ :
بـــآشــگــاه پَــــرواز ..
يادداشت :
آپـــــــــــــــــــــــــــــي متفاوت...!
نظرات :
10
خصوصي ،
314
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
نيكو
داستان سرکاري عشق به همسر
مرد چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود ، بيشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد اما در تمام اين مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از زن خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
مرد که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت : تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى ؛ وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان را از دست داديم باز هم تو پيشم بودى و الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو در کنارم هستى و مىدونى چى ميخوام بگم ؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت : چى مىخواى بگى عزيزم ؟
مرد گفت : فکر ميکنم وجود تو باعث ايجاد اين همه بدبختي براي من شده !واقعا براچنين آقايوني متاسفم