سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام به دوستان خوب خودم...

خوبید؟ازاینکه منو تنها نمیزارین خیلی خوشحالم و از همتون تشکر میکنم.......

دوستانی که تاحالا نمیدونستن از حالا بدونن که من عضو باشگاه پرواز(تلتکست)هستم و اینجا فرقش با اون اینه که همه پیامکا درج میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راستش میخوام آپ کنم اما در حد یه داستان.....

آخه امتحانا شروع شده و....

خودتون میدونید دیگه....میخوام که درکم کنید......

ببخشید منو توی این یه ماه بازم میام و بهتون سر میزنم ولی فکرنکنم بتونم آپ کنم.....

اینم از آپ:

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست . . . !

 

 

 

دوستان خوبم شما که میاید سر میزنید چرا نظر نمیدین؟

بازم میگم:

          نظر یادتون نره


+ پنج شنبه 90/10/8 11:49 عصر هانی | نظر