• وبلاگ : بـــآشــگــاه پَــــرواز ..
  • يادداشت : ادامه!
  • نظرات : 10 خصوصي ، 188 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + طناز 

    چند اعتراف خنده دار پسران (حتما بخوانيد)

    * اعتراف مي کنم پسر همسايمون دوتا سي دي از ويديوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببينم. اون هم گفت به شرط اينکه يه سي دي جديد بدي. من هم که هيچي نداشتم رو يه سي دي الکي نوشتم کشتي راني در کوهستان و بهش گفتم اين فيلم رو هيچ جا ندارن. خيلي خوبه! خلاصه خيلي تعريف کردم اون دوتا سي دي رو ازش گرفتم ...

    * چند شب قبل خواب ديدم از کنار فلکه شهرداري با موتور يه تيکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسيدم از شانس بد ما ديدم پليس ها وايسادن ميگن ايست ايست! ما هم همون وسط خيابون وايساديم. حالا مونده بوديم يه دنده بزنيم فرار کنيم يا موتور رو بديم تحويل شون! خواستم فرار کنم ديدم به سربازه گفت شليک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما ميگين اين چه ربطي به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از اين خواب بدون اينکه حواسم باشه همه اين ها يه خواب بوده، نيم ساعتي رو تخت داشتم فکر مي کردم که حالا جريمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چي برم دانشگاه؟!

    * اعتراف مي کنم يه بار توي ويندوز 98 دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چيکار کنم. دل چرکي شدم ويندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم!

    * اعتراف مي کنم يکي از سوالات دوران کودکي من اين بود که تو جاده چرا ما هر چي از ماشين ها سبقت مي گيريم، اول نمي شيم...

    * اعتراف مي کنم تو بچگي هام يه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم يه عالمه حشره کش زدم به خودم که بميرم ... وصيت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگيرن!

    * اعتراف مي کنم که بچه بودم يه کارتون نشون مي داد که مورچه زيره فيله يه سوزن مي زاره و فيله ميره هوا. منم زير يه بنده خدايي سوزن گذاشتم که بره هوا، جيغ زد ولي متاسفانه نرفت هوا!

    * اعتراف مي کنم دو هفته قبل داشتم مي رفتم جلسه، خيلي عجله داشتم، بهترين کت و شلوارم رو پوشيده بودم. باورتون نمي شه، وقتي از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهميدم همه اين مدت با دمپايي بودم!

    * اعتراف مي کنم يه بار داشتم پشت سر يه بنده خدايي حرف مي زدم توي يه جمعي، خيلي از دستش عصباني بودم. يه کم هم غيرمنصفانه و البته بي ادبانه حرف زدم. وقتي حرفم تموم شد يکي از بچه ها گفت: ديگه چيزي نميخواي بهش بگي! گفتم: چرا، هر چي به او عوضي بگم حقشه اما همين بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاري خواهرم و عقد کردن. الان تقريبا هر شب مي بينمش، گفتم پيغامي داري بهش برسونم...

    پاسخ

    ههههههههههههههه