سلام دوستان.....خیلی خیلی خوش اومدین......
این برد زیبا و همیشگی استقلالو به همه طرفداراش تبریک میگم......
ایشالا همیشه به کوری چشم حسوداش همینجوری بشه......
دووووووستت دارم استقلال.........
ایام محرم رو به همتون تسلیت عرض میکنم.........
ببخشید منو که دیگه نمیشه براتون عکس بزارم....به خاطر این ماه دیگه........
براتون داستان های عاشقانه میزارم....امیدوارم لذت ببرید.......
راستی میخواستم بگم ازاین به بعد گاهی اوقات خودم میام توبخش نظرات نظر میزارم.........
اینم ازآپم:
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد